زندگی عاشقانه بابا و مامان نی نیزندگی عاشقانه بابا و مامان نی نی، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

عشق مامان و بابا منتظرتیم

روز مادر

دیروز روز مادر بود عزیزم دیروز عصر واسه مامانم کادو گرفتم (یه جفت سینی) و رفتم خونشون،                                               بعدشم با کمک هم واسه شام کتلت درست کردیم و بابایی هم شب با یه جعبه شیرینی اومد اونجا عمه ها و خانم های عمو هم اومده بودن خونه مامان بزرگ، که تا ما رسیدیم خونه داشتن می رفتن. مامان بزرگ بابا رو قسم داده بود که نمی خواد واسم کادو بخرید، دستش درد نکنه ...
24 ارديبهشت 1391

عروسی

دیشب عروسی دوستم الهام بود.                                                 به من که خیلی خوش گذشت. سمیه، یکی از دوستام،  ٥ تا ٢٠٠ تومنی پاره پوره رو که اتو کرده بود و گذاشته بود توی پاکت، گذاشت قاطی کادوها. تازه ٣-٢ تا پاکت خالی و یه جعبه سکه طلا  که یه سکه ١٠٠ تومنی داخلش بود رو هم گذاشت توی سبد کادوها...........  خیلی دلم میخواد عکس العمل الهام رو بب...
22 ارديبهشت 1391

سینما

دیشب با بابایی رفتیم سینما، فیلم قلاده های طلا. شام هم همون جا ساندویچ خریدیم و خوردیم. فیلم بدی نبود، ولی از اول تا آخر فیلم یه بچه اینقد ر ونگ ونگ کرد که نفهمیدیم فیلم چی شد.........                                               ولی همین که با بابایی با هم بودیم خیلی خوش گذشت و شب خوبی بود. ...
19 ارديبهشت 1391

عروسکای مامان

بابا خوابه و مامانی بی خوابی زده به سرش، واسه همین اومدم پیشت تا عکس چند تا از عروسکامو واست بذارم. من دارم توی تاریکی تایپ می کنم، چون بابا خوابه و من چراغو روشن نکردم که بابایی بیدار نشه. این عروسکو عید ٨٦ از مشهد گرفتم. این یکی رو مامان یکی از دوستای دوران دبیرستانم واسم بافته. اینم کادو تولدم بود که سال ٨٤ وقتی دانشجو بودم، هم اتاقی هام واسم خریدن. این عروسکم عید ٨٥ از مشهد خریدم. این یکی هم کادو تولدمه که خاله نجمه بهم داد، سال ٨٦ ...
18 ارديبهشت 1391

انتظار

سلام عزیز مامان خیلی دلم میخواد بیایی پیشمون  ولی بابایی میگه حالا نه، حقم داره آخه فعلا بابایی بیکاره. دعا کن بابایی یه کار خوب پیدا کنه تا هرچه زودتر تو بیایی پیشمون. البته من از دیشب شروع کردم به خوردن قرص آهن، آخه باید ٣ ماه قبل از بارداری قرص آهن بخورم. امیدوارم تا ٣ ماه دیگه همه چی واسه اومدنت مهیا باشه عزیز دلم                                     ...
10 ارديبهشت 1391

اتمام نمایشگاه

امشب نمایشگاه راضیه (خانم عمو جواد) تموم شد. من از ساعت ٩ صبح می رفتم تا ١، میومدم خونه ناهار میخوردم و استراحت می کردم و دوباره ساعت ٥ می رفتم تا ٩ شب. خدا رو شکر خیلی خوب بود و مردم خیلی استقبال کردند، واسه کلاساشم کلی هنرجو پیدا شد. یه پسر جوونم اومده بود و خیلی اظهار علاقه می کرد و می گفت منم میخوام بیام کلاس آشپزی  هرچی راضیه خانم بهش می گفت این کلاسا مخصوص خانم هاست قبول نمی کرد، و می گفت خیلی از کلاس های هنری مختلطه، خوب اینم مختلطش کنید....... خلاصه حسابی سوژه خنده مون شده بود  و توی این ٣ روز چندین بار هم اومد نمایشگاه. خلاصه خیلی خوش گذشت و واسه من که همش توی خونه هستم تنوع ...
4 ارديبهشت 1391
1